بسم الله
مدت ها پیش که وبگردی رو شروع کردم با وبلاگی آشنا شدم که نویسنده اش دختری بود به نام هیوا.از نوع نوشتنش خوشم اومد و خیلی از مطالب آرشیوش رو خوندم.از روزمرگیهاش مینوشت،از خانوادهاش،کارش،دغدغهاش برای ادامهی تحصیل،دلمشغولیهاش،تفریحاتش و ....
از اون موقع بود که کم کم دلم خواست یه وبلاگ داشته باشم،اینطوری می تونستم زندگی ام رو به جای نوشتن تو سررسید و قایم کردن از دیگران،جایی ثبت کنم که ضمن تبادل تجربه و پیدا کردن دوستانی جدید،ناشناخته باقی بمونم و راحت حرفهای دلم رو بنویسم.من شروع کردم.تجربهی خوبی بود و از اینکه وبلاگ داشتم خوشحال بودم ، داشتن دوستانی که خیلی راحت باهاشون حرف میزدم،مشکلاتم و میگفتم و حرف دل اونا رو میشنیدم روحیهی خوبی بهم میداد. تا اینکه بر حسب یه اتفاق مدتی وبلاگ نویسی رو کنار گذاشتم تو این مدت با دو تا از دوستانم ارتباط اس ام اسی داشتم که یکی از اونا هیوای عزیز بود.میدونستم مبتلا به بیماری سختی شده اما اینقدر روحیهاش عالی بود که اصلأ فکرش و نمیکردم تا این اندازه جدی باشه.تو این مدت هیچ وقت با من راجع به بیماری حرف نزد و هربار ازش میپرسیدم آخه چه مشکلی داری؟ یه جورایی حرف و عوض میکرد و میگفت ولش کن چیز مهمی نیست.همیشه جواب اس ام اس هام و میداد اما مدتی هر چقدر اس ام اس دادم جوابی نیومد.فکر کردم درگیره و وقت نداره،شاید هم حوصلهی جواب دادن نداره اما تنها چیزی که اصلا فکرش رو هم نمیکردم این بود که از بین ما رفته باشه.مرگ هیوا برای من اصلأ باور کردنی نبود،روز اول از طریق وبلاگ یکی از بچهها فهمیدم اما حس میکردم شاید کسی میخواد شوخی کنه اما با پیامهایی که رنگ و بوی واقعیت داشت کم کم به خودم قبولاندم که هیوای عزیز من دیگه نیست و تمام آرزوهای قشنگش و گذاشت و پر کشید.
دلم براش تنگ شده،برای مشورتهایی که با هم میکردیم،برای دلداریهاش،راهنماییهاش حتی کل کل های س ی ا س ی مون.الان که دوباره میخوام بنویسم و حس میکنم هیوا دیگه نیست که برام پیام بذاره دلم بدجوری می گیره.از صمیم قلبم براش طلب آمرزش میکنم و از خدای بزرگ و مهربون میخوام با خانوادهاش که به تک تکشون عشق میورزید صبر عنایت کنه.ازتون میخوام یه فاتحه به روحش هدیه کنید.
خوب......
به نام خدای مهربون و به یاد هیوای عزیز.
من آوا هستم،خوشحال می شم اگه همراهیم کنید.